مطالب زیبا

مطالب زیبا

مطالب زیبا

مطالب زیبا

پروانه بودن

جایی که برای کرم ابریشم پایان دنیاست پروانه ای متولد می شود
برای پروانه شدن راه زیادی لازم است. باید قبل از آن به قدر کافی شجاع شد

باید فهمید که پرواز آن قدر ها هم که فکر می کنیم ، ساده نیست.

باید دانست که اگر ترس در دل راه یابد ، سقوط حتمی ست. برای پروانه شدن ، گذشتن از تنگنای پیله های در هم تنیده شده زندگی لازم است.

گاه چنان این پیله ها در هم گره خورده اند که خستگی در تک تک سلول های بدن خانه می کنند و

این خیال به وجود می آید که رهایی غیر ممکن است

ولی تنها کسانی می توانند پروانه شوند که بیش از همه امید داشته باشند و البته صبر...پروانه به ناچار باید پرواز کند و شرط اول پرواز ، گشودن بال هاست.

بال های ضعیف و رنجور ، پروانه را از پرواز باز می دارد.

, شرط دیگر نترسیدن از ارتفاع است


پروانه بودن ، قلب پروانه ای می طلبد. و احساس پروانه ای، برای یافتن گل ها

برای درک زندگی و این که
در نگاه کسانی که معنی پرواز را نمی فهمند هر چه اوج بگیری کوچکتر می شوی  

نظر دادن یادتون نره ها!!!

دختر کوچکی با معلمش درباره نهنگ ها بحث می کرد

دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد. 

معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجودى که پستاندار

عظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد. 

 دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟ 

معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است.

دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم..  

معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟ 

دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید.

  نظر فراموش نشه ها!!!!

دو روز ماده به پایان جهان...


دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود، پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روزهای بیش‌تری از خدا بگیرد.

داد زد و بد و بیراه گفت!(فرشته سکوت کرد)

آسمان و زمین را به هم ریخت!(فرشته سکوت کرد)

جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت!(فرشته سکوت کرد)

به پرو پای فرشته پیچید!(فرشته سکوت کرد)

کفر گفت و سجاده دور انداخت!(باز هم فرشته سکوت کرد)

دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد!

این بار فرشته سکوتش را شکست و گفت: بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی! تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن!

لابلای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کاری می‌توان کرد...؟

فرشته گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش نمی‌آید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن!
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید. اما می‌ترسید حرکت کند! می‌ترسید راه برود! نکند قطره‌ای از زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد، بعد با خود گفت: وقتی فردایی ندارم، نگاه داشتن این زندگی جه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم.
آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد و می‌تواند...
او در آن روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی ‌را به دست نیاورد، اما... اما در همان یک روز روی چمن‌ها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن‌هایی که نمی‌شناختنش سلام کرد و برای آن‌ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.
او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!
او همان یک روز زندگی کرد، اما فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود. 

لطفا مارو از نظرات قشنگتون بی بهره نزارین

زندگی یک فرصت طلایی است

 
اگر برای بخت و فرصتی که به سراغتان می آید آماده نباشید آن فرصت فقط باعث می شود که احمق به نظر برسید.

«ارل نایتینگل»

فرصت شمار طریقه رندی که این نشان              چون راه کج، بر همه کس آشکار است

«حافظ»

فرض کنید که در صبحی زیبا، در جاده رانندگی می کنید. ناگهان متوجه می شوید که نور خورشید از جایی که انتظارش را ندارید به طور مستقیم به چشمانتان می تابد و آنها را می آزارد. با تعجب از تابش غیرعادی خورشید، اتومبیل را در کنار جاده پارک می کنید و از آن پیاده می شوید. به جست وجوی نقطه تابش غیرعادی خورشید می پردازید. پانصد متر دورتر از جاده در پای درختی به خرمنی از شمش های طلا بر می خورید که چون خورشید می درخشد. تابلویی را در آن محل می بینید که بر آن نوشته اند: «این خرمن طلا، از آن کسی است که آن را پیدا کند.» در حالی که از شوق و ذوق دست و پایتان را گم کرده اید، همه شمش های طلا را از پای درخت به درون اتومبیلتان منتقل می کنید. لاستیک ها زیرسنگینی شمش های طلا فرو می نشیند. پس از آن بار دیگر به رانندگی ادامه می دهید. یک کیلومتر بیشتر نرفته اید که بار دیگر به توده بزرگتری از شمش های طلا بر می خورید. خرمن طلای دوم هم ارزشی معادل چندین میلیون دلار دارد و همه آن می تواند از آن شما باشد. اما در اتومبیلتان جایی برای ذره ای از آن ندارید. حالا فرض کنید در نزدیکی شما یک تلفن عمومی هست. دوست بسیار عزیزی هم دارید. آیا شما با خونسردی و سرفرصت به او تلفن می زنید و می گوید: «اگر وقت داری و کاری نداری، سری به من بزن، من در فلان نشانی هستم...» یا بی درنگ می گویید: «اگر آب در دست داری زمین بگذار و هر چه زودتر با اتومبیلت، خود را به من برسان. اینجا پر از طلاست، طلا، طلا ...» 

نظر فراموش نشه!!!!

مهندس متبحر

·         مهندسی بود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت. او پس از۳۰ سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز نشسته شد. دو سال بعد، از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاه های چندین میلیون دلاری با اوتماس گرفتند. آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند و هیچ کسی نتوانسته بوداشکال را رفع کند بنابراین، نومیدانه به او متوسل شده بودند که در رفع بسیاری از این مشکلات موفق بوده است. مهندس، این ا مر را به رغبت می پذیرد. او یک روز تمام به وارسی دستگاه می پردازد و در پایان کار، با یک تکه گچ علامت ضربدر روی یک قطعه مخصوص دستگاه می کشد و با سربلندی می گوید: اشکال اینجاست
آن قطعه تعمیر می شود و دستگاه بار دیگر به کار می افتد. مهندس دستمزد خود را
۵۰۰۰۰ دلار معرفی می کند.
حسابداری تقاضای ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفی می کند و او بطور مختصر این گزارش را می دهد:
بابت یک قطعه گچ:
۱ دلار و بابت
دانستن اینکه ضربدر را کجا بزنم:
۴۹۹۹۹ دلار 

نظر یادتون نره ها!!!!